دلنوشته های دخترمردادی
امروز صبح ساعت11بیدارشدم واتاق رومرتب کردم واهنگ گوش کردم وبعدش مامانم رفت جایی واومدم بالاپای نت وبعدش ناهار خوردم وبابااومدومن خوابیدم ساعت5 بیدارشدم مامانم میخواست بره بازار من هم میخواستم اما خیلی کسل بودم خلاصه هرجوربود اماده شدم شبتون شیک
نظرات شما عزیزان:
سلام دوستای گلم خوبید؟
وداییم اومد دنبالمون وداداشم روهم برد خیاطی لباسش رواندازه بگیره اولش رفتم از بانک پول برداشتم ورفتیم شلوارخریدم مشکی ساده بعدش رفتیم یک مانتو فروشی دوتامانتو واسه مامان بزرگم انتخاب کردیم ویکی هم واسه ی خودم مامانم گفت بذار خاله بیاد بعدش اومدیم سرخیابون منتظر خالم زنگ زدیم به شوهر خاله ام گفت الان میان بعددیدیم اون طرف خیابون هستند زنداییم هم اومده بود رفتیم چند تا پارچه دیدیم اما قشنگ نبود ساناز یکم بغلم بود اما اصلا نمیتونستم بگیرمش اینقدر که تپل شده اومدیم مانتو ها رونشون دادیم خاله ام گفت نه ومامانم نگرفت امامن خیلی دوسش داشتم ناراحت شدم
ورفتیم واسه خواهرم لباس مجلسی گرفتیم خیلی نازه اومدیم که کفش بگیریم زنداییم رو دیدیم بعدش رفتیم کفش فروشی دختر دایی های مامانم رو دیدیم برمیگشتیم زندایی دیگه ام رو دیدم طلا گرفته بود اصلا قشنگ نبود فقط پولش روحروم کرده بود اومدیم سوار اتوبوس شدیم وپیاده شدیم یکم از فروشگاه خرید کردیم تو کوچه داشتیم میومدیم دیدم دختر داییم داره صدامون میزنه اونا هم اومده بودند اومدیم خونه وهمکاربابام وپسرش اومده بودند بعدش دایی کوچیکم اومد ماشین رو دادورفت وداییم هم رفت وشام خوردیم وساعت 12رفتیم دور زدیم وبابت یک موضوعی دلم خیلی شکست رفتیم در خونه بابابزرگم دایی کوچیکم داشت ماشینش رومیشست اومدیم خونه واتاقم رو مرتب کردم واومدم روزنوشت روبنویسم
وبرم بخوابم
Design by: pinktools.ir |